امشب از بند خونه تکونی و نقاشی و بنایی رها شدیم.یک هفته کامل خونه مثل بازار شامی که چنگیز خان مغول بهش یورش برده بود، میموند. اما الان همه چیز بر وقف مراده. از این بابت خوشحالم. اما دستام و بازوهام حسابی درد میکنن و گرفتن چراکه وظیفه خطیر رنگ امیزی اتاقم و آشپزخانه مخصوصا سقف هاشون به عهده بنده بود.و خب خیلی سخت بود. چند بار میخواستم از روی چهارپایه بیوفتم. چندبار گفتم اگر بمیرم چی میشه و میدونم مامانم تحمل مرگم رو نداره. ممکنه ببینه افتادم اون هم غش کنه. بقیه هم فرق چندانی نداره. خوشحالم میشن. کامپیوتر و وسایلامو برمیدارن. چه بسا سرشون دعوا کنن. اما این تراژدی غم انگیز وقتی چیک چیک رنگِ سفید چکید روی صورتم و دستم همینطور آویزون روبه سقف بود، پایان یافت. شماهم همیشه تراژدی غمگین با پایان مرگ شخصیت اصلی و پایان باز متصور میشید در هرشرایطی؟.
کفر نعمت واقعا از کف آدم بیرون میکنه همون چیزی رو که داریم. بطور مثال من هرسال از اومدن عید و احوال پرسی و دید و بازدید ها گلایه مند بودم و مخالفت خودم رو صریحا بطور رسمی اظهار میکردم، اما امسال علاوه بر دید و بازدید عید، عروسی اقوام هم در پیش داریم. و این عصبیم میکنه، چون واقعا روحیم جای این کار هارو نداره.
من هنوز قسمت نهم دهکده ساحلی چاچاچا هستم. دلم میخواد مثل دونگ شیک یک عالمه شغل پاره وقت داشته باشم و تو چنین شهری زندگی کنم و ارتباطم با آدما خوب باشه. اما حوصله ندارم.
من شخصیت هایی رو که مشکل روحی دارن توی سریال ها خیلی دوست دارم و دلم میخواد برم باهاشون بشینم و بگم: خب. بگو. و اون بگه و تعریف کنه و باهم های های گریه کنیم.
دلم میخواد یک کلکسیون از عینک های طبی آخرین مدل داشته باشم.
پینترست خیلی بازی با احساسات من رو پیشه کرده. دیگه دوسش ندارم.
قسمت اخر سریالی که میبینم تو پینترست به واسطه یک عکس اسپویل شد. :/
یکی از دوستان دوران مدرسم که کنکوریه، هر چندوقت یکبار از اینکه چقدر خوندم و کجا هستم و... میپرسه. بیشتر از روی رقابت نه پرسیدن احوال. و خب یکم عصبیم میکنه. منم امروز که پرسید یه عالمه بلوف زدم. جوری که دیگه پیام آخرم رو سین نکرده. :دی (انتقام به سبک آبان ماهی ها)
از لحاظ روحی نیاز به شنیدن یه خبر سوپرایز کننده خیلی خیلی خیلی خوشحال کننده دارم.
عیدتون هم مبارک.💚☘️