46:قسم به حرف هایی که نیمه شب طغان میکنند
شب ها با اینکه خواب درستی ندارم ولی باز دلم میخواهد هرچه زودتر ساعت به نیمه شب نزدیک شود تا دریای کلمات مغزم، مثل سونامی خوابم و آرامشم را ویران کنند و از چشمان و گوشانم سیلِ کلمات بریزد. همینکه سرم را بر روی بالشت میگذارم تا مگر بتوانم ساعتی آرامش را بِچِشم، همان موقع گویی قلبم زبان بسته ام، زبان باز می کند. ذهنِ آشفته ام مثل یک همراه حمایتش میکند و من بی چاره تسلیم آن دو فقط میشنوم و گوش میسپارم به حرف های دل. چه حرف ها که این دل بیچاره نمیگوید.
تا دمی میخواهم مجال نوشتن پیدا کنم زود ذهنِ خودسر اختیار از کَفَم میبرد که مبادا درون صندوقچه دل کاغذ،راز ننویسم. نوشتن در وبلاگ را که نگویم. انگار حرف های دلم نسبتش به وبلاگ و نوشتن مثل نسبت کارد به پنیر است. گاه میخواهد سرم را با پنبه بِبُرد که در گوشم نجوا میکند: به خاطر بسپار تا فردا بنویسی! اما صبح مثل کسی که تازه چشمش چیزی میبیند و لبش به تازگی کلمات را ادا میکند، همه حرف هایم را به دیار فراموشی سپرده ام.
شاید باید یک وسیله اختراع کنم. دو سیم یا یکچیزی شبیه تراشه کوچک بلوتوثی که کنار گوش وصل شود و هر آنچه میگذرد از ذهن که باید مکتوب شود، به تحریر در آید. حتی در وبلاگ! یک وسیله حیاتی برای همه کسانی که حرف هایی بر روی دلشان تلنبار شده ولی هیچ وقت منسجم نمیشوند تا بازگو شود. همان حرف هایی که مثل آهو مدام گریزان در صحرای برهوت ذهن هستند.
- ۱۴۰۰/۰۵/۲۲
نکن این کارا رو نرگس
بنویس خب
بنویس تا هم سبک بشی
هم شاید کسی تونست کمکت کنه
هوم؟
:`(