خودم میدونم که اینا مشکلات جدی ای نیست ولی اگه حل نشه میتونه جدیتر از چیزی که فکرش رو کرد بشه.
شنیدین گفتن بیمارای واقعی اونایی نیستن که میرن پیش روانشناس، بلکه اونایی هستن که بقیه از دستشون میرن پیش مشاور؟» حالا احساس میکنم از دست آدمهای مضری که دورو برم هست و من احساساتم از دستشون لطمه دید، باید برم پیش کسی که بتونه کمکم کنه احساساتم رو ترمیم کنم. کسایی که حتی قبول ندارن چطور بهم آسیب زدن و اگر ناراحت و دلگیر شدم، آخرش من متهم به بیجنبه بودن و نازنازی بودن و یه آدم همیشه گریون شدم.
یادمه وقتی که پارسال یه سری اتفاقا از دست همکار نامحترم افتاد و من اینقدر از نظر روحی تحت فشار بودم بخاطر بخش بزرگی از احساساتی که کسی ازش خبردار نبود، گریه میکردم ناخوداگاه دچار فوران احساسی شده بودم. اون آدم برگشته بود به بقیه گفته بود: هرچی هم بهش میگی زود میزنه زیر گریه تا ترحم جلب کنه!» خدای من میدونه که چقدر از ترحم متنفرم و چقدر آدم مغروری هستم که ترجیح میدم کسی دشمنم باشه ولی دلش به حالم نسوزه و ترحم نکنه!
من درگیر مشکلاتی هستم که آدمهای بیاحساس و بیعقل و شعور برام ایجاد کردن. آدمهایی که جز نماز اول وقت و ریش و تسبیح و ظاهر سازی هیچ درک دیگهای نداشتن و البته آدمی مثل ش که نمونهی کامل یک انسان بیشعور نه تنها تو محل کار بلکه در شهر میتونم ازش اسم ببرم.
دست خودم نیست اینا همه زخمه. وقتی شروع میکنم یه جملهی کوچی حرف زدن، یهو همهشون بیرون میان.
من آدمی بودم که همه به حال خوب و شادم قبطه میخوردن. به قلبم مهربونم میبالیدم، به نگاه گرمم به دنیا، به شادیای کوچیکی که از نظر بقیه شاید حقیرانه بود امام برای من بالاترین ارزش رو داشت. من دلم برای آدم دلرحم گذشتهی خودم تنگ شده. خیلی. من خیلی احساساتم سرکوب شده جوری که یادم رفته قبلاً چطور بودم. اما هنوز خودم باارزش ترین آدمم چون بعد این همه درد کشیدن به این نتیجه رسیدم که فقط خودم و خودم هستم که حامی و کمک کنندهی خودم هستم. و میخوام حال خودم رو بهتر کنم و سلامت روانم رو بیشتر.