دلم میخواد الان دوتا لیوان چای هل و چنتا خرما سینی بدست میرفتم کنار کسی که عمیقاً دوستش دارم و باهم کنارهم چای میخوردیم و لذت میبردم از کنارش بودن. ولی متاسفانه از کسایی که دوستش دارم و کنارش آرامش دارم یه مامانم هست اونم نه چایی میخواد و نه دل و دماغ حرف زدن بی خیال از دنیارو داره.
کاش نیمه گمشدم یه یک ساعت میومد من این آرزوی لحظه ایم رو به عرصه ظهور میرسوندم تهشم هرکسی میرفت، سی خودش.🙁
ته نیاز من به نیمه گم شم، به ندرت در همین حد هست.
تو بهشت هروقت آدم دلش میگیره نیمه جان گم شدش یا یار و دلبر و جانان و... میاد نیم ساعت باهم توی بالکن میشینید حرف میزنین بیخیال دنیا. ولی خب تو بهشت آدم دلش نمیگیره میدونید؟! :/
میدونین حس میکنم یه جاهایی از زندگی آدم برای درک شدن و حرف زدن و فهمیده شدن و گفتن و شنیدن به یک جنس مکمل نیاز داره. نه دوست یا مادر. خب این نیاز روحی مثل نیاز به دوستی که تو رو بفهمه در بطن روح هرآدمی وجود داره که ابداً نمیشه نادیدش گرفت.