این روزا بیش از هر چیز دیگهای احساس تنهایی میکنم. انگار که تک افتادم بین جماعت.اونقدر این احساس قوی و پر رنگتر از هر زمان دیگهای توی زندگی و افکار و زندگیم نمود پیدا کرده که انگار از همون اول تا به حال تنهای تنها بودم فقط الان متوجهش شدم. خودم رو جدا میبینم، خودم رو تنها میبینم، حس میکنم هیچکسی من رو نمیبینه، درک نمیکنه و حتی هیچکس به حضورم اهمیت نمیده. هیچکس منتظرم نیست، هیچ کسی انتظار دیدنم رو نمیکشه، با دیدنم ذوق نمیکنه، از ذهن کسی عبور نمیکنم، توی خاطرات خوب کسی رد پا ندارم، یادی نمیکنن ازم. احساس میکنم تنهام، ناشناخته و بیاهمیت. نمیتونم میون جمع بُر بخورم، عزیز کسی نیستم، هیچ چشمی دنبال سایهم نیست. درک نمیشم، افکارم برای کسی مهم نیست، چه اهمیتی داره چی میخوام؟ چی دوست دارم؟ ناراحت شدم یا خوشحال؟
انگار توی حالت هیچکی دوستم ندارهترین حالت ممکنم. توی تنهایی دارم دست و پا میزنم. خیلی احساس بدیه.