معمولا مامان عصرها تا شب خونه نیست. سری میزنه به مادربزرگ که حالا دیگه نمی تونه بهمون سر بزنه و حتی آلزاییمر گرفتارش کرده. دم غروب یا سر شب معمولا لامپ و چراغارو برای رهایی از تاریکی روشن میکینیم. خونه ما با دوتا لامپ روشن میشه. نه اسراف میشه و هم خونه به روشنایی استانداردش میرسه. یه کلید برق دم در ورودی نزدیک جاکلیدی هست. خونه بدون روشن شدن اون لامپ تاریک و دلگیره هرچند لامپ دیگه روشنه و خونه از تاریکی خوفناکش بیرون اومده اما با روشن شدن اون یکی لامپ روشنایی همه حارو میگیره. مامان وقتی از بیرون میاد همونطور که کلیداشو داره میذاره سر جاش دستشم به سمت کلید برق میره و روشنش میکنه. هرشب که چراغارو روشن میکنم دستم به سمت اون کلید اون لامپ نمیره. انگارمنتظرم هرشب مامان بیاد و روشنش کنه. یجور انتظار غیر مستقیم از حضور مامان دارم. بقیه رو نمی دونم تو خونه ولی من همونی ام که بعد از نیم ساعت نبود مامان بهونه میگیره دلم و چشم به دره. منتظرم برگرده. روشن نکردن لامپ انگار یجور بهونست. یجور امید به بودن و انتظار رسیدن مامانه. روشن شدن اون چراغ به دست مامان چراغ دل منو روشن میکنه. امید و گرما رو به قلبم میده هرچند اگر ابراز نکنم و مستقیم نگم که میدونم بهش میگم قطعا.