دوست دارم دلم رو از بند یک سری تعلقات و خاطرهها خلاص کنم. بودنشون کمی آزاردهندهست چون سنگ میشند جلو پای قلب و عقلم برای حرکت کردن به سمت راههای جدید.
دوست دارم دلم رو از بند یک سری تعلقات و خاطرهها خلاص کنم. بودنشون کمی آزاردهندهست چون سنگ میشند جلو پای قلب و عقلم برای حرکت کردن به سمت راههای جدید.
~هو الحافظ
چند وقتیه که دچار فراموشیهای مکرر میشم. نمیدونم بخاطر عدم توجه کاملم به موضوع هست یا چیز دیگهای؟! چند بار اتفاق افتاده موضوعی که میخواستم به کسی بگم یا کاری انجام بدم یا حتی چیزی رو به کسی یادآوری کنم اما کاملا از یادم رفته و بعد از چندین روز به یادم اومده. این مسئله داره اذیتم میکنه. یکبار یکی از همکارام به شوخی گفت: یکم نروزان بخور، جینکورایی بخور تا حافظهت تقویت شه". و من وقتی دچار فراموشی میشم یاد این حرف همکارم میافتم و میخوام خودسر قرص تقویتی حافظه مصرف کنم که خب الحمد الله خوب یا بد همونم یادم میره! :/
رمز ورود وبلاگ قبلی بیان رو یادم رفته. من همهی پسوردهام رو جایی یادداشت میکنم یا حتی یک فایل فشرده از اسکرین پسوردها و نام کاربریهام توی کامپیوتر و گوشیم دارم اما چند وقت پیش که میخواستم وارد وبلاگ قبلی بیانم بشم، میزد رمز اشتباه. هرچقدر فراموشی رمز عبور زدم و ایمیل فرستادم و انواع رمزهای عبوری که به ذهنم میرسید رو زدم باز هم نشد که نشد! عجیبه چون با گوشیم وارد پنل کاربری وبلاگ قبلیم شده بودم و رمزش ذخیره بود و هیچ وقت عوضش نکردم اما الان با گوشی هم که وارد میشد میزنه اشتباه! حسابی ناراحتم از این موضوع و نگران نوشتههای قبلیم.
دو سه هفته پیش که همین ماجرای رمز عبور و وبلاگ قبلیم اتفاق افتاد قبلش به وبلاگ ارشیو بلاگفام سر زدم. شروع کردم به خوندن پستای دورهی نوجوونیم و چقدر یادش بخیر بود که میگفتم. خوشحالم. چون وقتی اون نوشته هارو مینوشتم به این روزا فکر میکردم. به روزایی که قراره بعد از چند سال نوشته های قدیمیم رو بخونم و بگم دیدی شد؟! دیدی چقدر تغییر خوب داشتی؟! حتی الان هم برای آینده مینویسم. برای آیندهی خوبی که قراره این نوشتهها رو بخونه و لبخند به لبش بیاد.
~ هوالحافظ
بهار زیباتون مبارک و انشاءالله سال 403 به سرسبزی و زیبایی بهار باشه.🌱
یکی از اهداف سال جدید که اولین قدم برای تحققش میشه این پست، اینکه میخوام بیشتر بنویسم. فضای تلگرام و اینیستاگرام به خصوص اینیستاگرام هیچ وقت جای صمیمیت و حال خوب و نوستالژیای که توی وبلاگ داشتم و دارم رو نمیگیره. حالا که سال جدید شروع شده وقتی به نوشتههای سال 402 نگاه کردم و دیدم از اتفاقات چقدر کم نوشتم، وجودم حسرت شد از ننوشتنها. خوندن نوشتههای قدیمیم گرد و خاک رو مغزم رو میزنه کنار و حافظهم رو مجبور میکنه به راه کار کردن.
چیزی که ادم رو سرپا نگه میداره امید رسیدن به اهدافیه که تمام آیندهش رو در برگرفته. امروز بالاخره دست به کار شدم و چراغ ریسهایا رو زدم به دیوار، اتاقم رو مرتب کردم، میزم رو مرتب کردم و یه سرو سامونی به قفسهی کتابام دادم، اهدافم رو نوشتم و برنامه ریزی کردم برای سال پیش رو.
از زمانی که وقتم بجای گشتن توی وبلاگ، صرف گشت زدن توی اینیستا شد، احساس میکنم مغزم خالی از کلمهست. اینیستاگرام ذهن رو کال میکنه. تصویر به خورد مغز میده بدون متن و قدرت خوندن و تفکر رو از آدم میگیره. شدم مثل یک نوآموز زبان فارسی که باید تک تک کلمهها رو فرا بگیره و معنا کنه و به خاطر بسپره. نوشتن از زندگی و روزمرگی و احساساتم، باعث میشد مغزم ورزیده بشه برای حرف زدن و تامل اما به لطف اینیستاگرام طاقتم برای خوندن و تامل کم شده، در ثانی هیچ کجایی اونقدر که اینجا خودم بودن رو حفظ میکنم، این اجازه رو بهم نمیده.
خدایا مارو در رسیدن به اهدافمون کمک کن و نذار اهداف دنیا جای تلاش برای رسیدن به هدف اصلی زتدگیمون رو بگیره.