اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

نشستن توی ماشین و رفتن توی یه جاده بی انتها، علل خصوص که شب باشه و چراغ خونه های شهر از دور دیده بشه، تکیه بدم به در و خیره به نقطه های روشن خونه های شهر از اون فاصله دور که میون سیاهی شب یه کهکشان روی زمین ساخته، خیلی آرومم میکنه.

  • ۱۶ بهمن ۱۴۰۰ ، ۰۰:۰۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

من به این جمله اعتقاد دارم که آدمی دائم التغییره. در این حد که میدونم ممکنه روزی درباره این اعتقادهم تجدید نظر کنم و تغییرش بدم. در این حد که گاهی وقتی فکرشو میکنه قبلا چه فکری داشته از خودش چندشش میشه و احساس شرم میکنه. اما تا الان واقعا دیدم که آدما امروزشون نسبت به دیروز تغییر کرده. توی فکر و عقیده که اساسی ترینه و مهم ترین، تا باقی چیزها!. مثلا خودم رو نگاه میکنم وقتی پستای قبلی وبلاگم رو میخونم تعجب میکنم و گاهی سربعضی پست ها و دیدگاهی که دربارش داشتم میخندم یا خجالت میکشم و میگم اینارو من نوشتم؟! وای خدایا نه!!!. ولی خب حقیقته!. و واقعا عقیده ای که در معرض تغییر باشه یا اشتباهه یا تو داری از اون فکر و رفتار و گفتار یا سبک زندگی و یا هرچیز دیگه دور میشی و راهو اشتباه میری. یا نه حتی اشتباه نیست و اشتباه نمیری فقط چون ممکنه اکثریت به اون سمت رفتن، گمان کنی روشای دیگه غلطه یاهرچیز دیگه ولی درصورتی که اشتباه نیست فقط یه تغییره!. مثلا بوده یه سبک لباس رو قبلا دوست داشتی ولی بعد از چندسال وقتی عکسای خودت رو میبینی میگی وای چقدر تباه بودم!. یا پیش اومده وقتی به دوران دبیرستانت فکر میکنی به علایقت و سلیقه هات، از شدت خنده و مزحک بودنشون دل درد میشی. ولی خب تغییر خوبه. تغییر مثبت خوبه. تغییر براساس تحقیق خوبه. از تعصب بدم میاد. از تحقیق خوشم میاد. از یادگرفتن چیزای جدید خوشحال میشم. از تغییرای درست خوشحال میشم. ولی واقعا بعضی پست هامو میخونم، یا سلیقه هامو یادم میاد، یا دفت خاطراتم رو میخونم میگم وای خدایااااااا چقدررر تباه بودم🤦

پ.ن: از جنبه علمی داشتن این موضوع که آدمی دائم الغییره یا نه، چیزی نمیدونم و تحصصی ندارم ولی از خودم حداقل و شخص خودم و تجربه خودم گفتم تا اینجا.

  • ۱نظر
  • ۱۴ بهمن ۱۴۰۰ ، ۲۳:۵۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یه مسئله ای هم هست که در جواب حال بد ادم مطرح میکنن اونم اینکه: از ادم های سّمی فاصله بگیر. ولی یک چیزی اینجا ایراد داره. بنظر من البته به عنوان یه آدم عادی که با آدم های سّمی هم در زندگیش مواجهه داشته. اونم اینکه: این ادم ها و درواقع یک آدم هایی ممکنه برای ما سمی باشند و یجورایی مانع زندگی یا هر اسم دیگه ای، ولی اوناهم آدمن و خب یکجوری این فکر داره میگه تو فقط برتری و بقیه بد هستن!. تو خوبی پس فلان و بیسار!. ولی اینو نمیگن که دو نفر آدم شاید نتونن باهم سازگار باشند ولی در جایی دیگه هر کدوم جدا برای خودشون با کسانی باشند که برای هم ضرری ندارند و خیلی هم هم سو و هم درد  هستن. این واژه سمی یجوریه که آدم احساس بدی بهش دست میده. یجور نگاه صفر و صدی داره که ازش خوشم نمیاد. خب ممکنه منم برای خیلی از افراد زندگیم آدم سّمی ای باشم. پس یعنی من کاملا بد هستم و خطرناک و تضاد دیگران؟  این یجورایی هر چقدر فکر میکنم عجیبه!. این نظریه. چون باعث شده از هرکی که خوشمون نیاد اسم سّمی بذاریم و اون رو منهای خیلی از صفات خوب و مثبتش، منفی ببینیم.

  • ۰۴ بهمن ۱۴۰۰ ، ۱۴:۴۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

وقتی دلم میگیره. بی خود یا باخود، شعر خوندن رو خیلی دوست دارم. حالم رو کمی تسکین میده. به مامان هم میگم: شعر خیلی خوبه. حالم و احساسم نسبت به شعر اینجوریه که دنیای سیاه و چرک پر از تلخی هست که شعر میاد و زیبایی و روشنایی به دنیای خسته ذهن ها و آدم ها میبخشه. شعر روح لطیفی داره و با نرمیش زبری تلخی حقیقت و غم و درد رو صیقل میده. حداقل با بیان یکم نرم تر غم و یا شادی، فراق و وصال شیرینی بیشتری بهش میبخشه و یجورایی به آرومی  درد رو بیان میکنه. شعر چقدرررر خوبه که اومد و خدا خلقش کرد. یه احساساتی یه حالاتی رو آدم هرچقدر سعی میکنه نمی تونه به زبون بیاره ولی یکدفعه یک بیت شعر میخونی و میبینی چقدرررر روان و بیان دلنشین شاعر اون چیزی که توی دلت مونده و لای تارهای صوتیت گیر کرده و نمیتونه از دریچه دهان برای گفتن خارج بشه رو، به زیبایی هرچه تمام تر بیان میکنه. آخ که چقدر این شعر خوبه . . .

  • ۰۳ بهمن ۱۴۰۰ ، ۲۲:۱۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نه! هرگز شب را باور نکردم.چرا که درفراسوهای دهلیزش،به امیدِ دریچه ای دل بسته بودم . . .

• شاملو🍃

  • ۰۲ بهمن ۱۴۰۰ ، ۰۹:۲۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دلم میخواد الان دوتا لیوان چای هل و چنتا خرما سینی بدست میرفتم کنار کسی که عمیقاً دوستش دارم و باهم کنارهم چای میخوردیم و لذت می‌بردم از کنارش بودن. ولی متاسفانه از کسایی که دوستش دارم و کنارش آرامش دارم یه مامانم هست اونم نه چایی میخواد و نه دل و دماغ حرف زدن بی خیال از دنیارو داره. 

کاش نیمه گمشدم یه یک ساعت میومد من این آرزوی لحظه ایم رو به عرصه ظهور میرسوندم تهشم هرکسی میرفت، سی خودش.🙁

ته نیاز من به نیمه گم شم، به ندرت در همین حد هست.

تو بهشت هروقت آدم دلش میگیره نیمه جان گم شدش یا یار و دلبر و جانان و... میاد نیم ساعت باهم توی بالکن میشینید حرف میزنین بیخیال دنیا. ولی خب تو بهشت آدم دلش نمیگیره میدونید؟! :/

میدونین حس میکنم یه جاهایی از زندگی آدم برای درک شدن و حرف زدن و فهمیده شدن و گفتن و شنیدن به یک جنس مکمل نیاز داره. نه دوست یا مادر. خب این نیاز روحی مثل نیاز به دوستی که تو رو بفهمه در بطن روح هرآدمی وجود داره که ابداً نمیشه نادیدش گرفت.

  • ۳نظر
  • ۰۱ بهمن ۱۴۰۰ ، ۲۲:۲۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

الان که با خودم فکر میکنم، به خودم میگم: دختر چقدر خوب که خیلی جاها خیلی احتیاط کردی.! درسته گاهی از این احتیاط و به گفته خودت، ترسو بودن خیلی عصبی شدی و خودت رو به باد فحش گرفتی ولی، منطقی فکر کن که همین احتیاطت که فکر میکنی بیش از حد بوده که نبوده، خیلی تورو مصون نگه داشته. احتیاط یک ابزار خوب برای حفظ کردن خودت و وارد نشدن به هرچیزی بوده که اگر واردش میشدی معلوم نبود تهش به خیر ختم بشه!. پس احتیاطت درست بوده. چرا؟! چون احتیاط شرط عقله.

  • ۲۹ دی ۱۴۰۰ ، ۱۳:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یه مِـه غلیظی الان اینجارو دربرگرفته که موقع برگشت، فاطمه گفت:اینقدر یه کاری عجیبی دلت میخواد توی این مه انجام بدی، مثلاً...

گفتم: مثلاً بری گُم شی!!!

بعد دوتایی زدیم زیر خنده و گفتیم: دقیقاً اااااا ...

  • ۳نظر
  • ۲۷ دی ۱۴۰۰ ، ۲۱:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

به عنوان توجهی نکنید!. البته نه اینکه بی اهمیت باشه، نه!. هیچ ربطی به پست نداره. فقط این مصرع دو روزه توی خواب و بیداری کلماتش هی توی مغزم رژه میره.

خیلی درس عقب مونده دارم اما نتونستم این هفته حتی یک صفحه درس بخونم. یک دفعه از برنامم بسرعت فاصله عظیمی گرفتم ولی استرس از من فاصله نگرفت، بلکه بیشرتر شد.

کتاب"سینوهه" رو میخونم و دارم به انتهاش نزدیکم. کتاب عجیبیه. اگه واقعا برگرفته از اسناد معتبر تاریخی باشه که خیلی خیلی جای تامل داره. این همه لاقید بودن تو روزگار باستان آدم رو به وحشت میندازه. روابط انسانی تو این کتاب که نقل شده، عجیب و ترسناکه. انگار آدمای روزگار باستان هیچ خط قرمز و حرمتی برای خودشون قائل نبودن. حیا و شرم و... که بماند. حین خوندن این کتاب با خودم فکر میکنم و میگم: دین و ادیان الهی واقعا انقلاب عظیم و پیشرفت خارق العاده و سفینه نجات بزرگی برای آدمیان روزگار باستان بوده. حالا نه فقط اسلام. ولی خب حالا میفهمم دین و مذهب عجب تحول عظیم و خوب و حیاتی بوده که انسان بی تمدن و رو از خیلی چیز ها مصون داشته. خلاصه که آدم چیزای عجیبی توی کتاب هایی منسوب به تاریخ میخونه. و حقیقتا جالب و شگفت انگیزه.

پینترست خیلی خوبه منتها خیلی مجذوب کنندست. بیشتر از اینیستاگرام. و البته صددرجه جذاب تر از اونه. از یک عکس تو رو پیوند میده به یه عکس دیگه. هر عکسی یه دنیای دیگه هست و تو وارد هزار کوچه و خیابون و مکان های مختلف میشی. این هم جالبه و دوست داشتنی. هم حسرت انگیز :(

ببینم شماهم وقتی دستی بر موهای سرتون میزنید و با دستای هنرمندتون یک جوری به موهاتون گند میزنید، بعد میگین خب اشکال نداره. حداقلش اینکه عروسی ای چیزی در پیش نیست، از قضا بعدش عروسی های مختلف پیش میاد؟! یا فقط من نگون بختم؟ :/

بدی پست آینده گذاشتن تو بیان اینکه من یه نامه کوچولو برای خودم نوشتم که مثلا بعدا یهویی منتشر بشه و غافلگیر بشم ولی هر دقیقه جلوی چشمه! :/

و در آخر هم یه شعر زیبا مهمان ما باشید :). البته مهمان جناب حافظ :)

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد* در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

حافظ

* اینجای شعر خیلی خوبه. یه تاکید و از روی غصب گفتن:بمیردی حافظ نثار اون نگون بخت میکنه که بامزست.

  • ۲نظر
  • ۲۷ دی ۱۴۰۰ ، ۱۷:۲۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

کتاب دعبل و زلفا نوشته مظفر سالاری، یک داستان عاشقانه در دل تاریخ، زمان حکومت و ظلم و جور عباسیان و اوج مظلومیتِ اهل بیت پیامبر(ص) هست. این کتاب در زمان زندگانی امام موسی کاظم و زندگانی امام رضا(ع) هست.

خب نظرم راجع به کتاب رو میخوام بنویسم. اسپویل نشده داستان چون با دید کلی ازش نوشتم.

اول باید بگم شخصیت اصلی شخصی به اسم دعبل خزائی،شاعر محب اهل بیت(ع) هست که در مزمت و هجوه ظلمتِ خلافه عباسی بر اهل پیامبر(ص) شعر های بسیار تند و گزنده در دوران خودش داره. دعبل برای دیدن امام موسی کاظم(ع) راهی بغداد میشه و در مسیر راه دیدار امام(ع) جریانات زیادی رو زیر سرمیگذرونه و داستانی عاشقانه هم که داستان اصلی کتاب هست به وجود میاد.و درآخر هم موفق به ملاقات امام رضا(ع) و سرودن شعری مخصوص برای ایشون میشه. و شخصیت بعدی هم که دختر ماجراست به اسم زلفا که دختری بشدت معتقد و محب ولایت هست.

خب بعد تموم کردن کتاب رفقم و درباره این شاعر توی اینترنت چیزهایی خوندم. دعبل خزائی کسی هست که به سختی به دیدار امام رضا(ع) مشرف میشه و قصیده بسیار طولانی ای که بسیار معروفه به نام "تائیه" برای اهل بیت (ع) سروده رو نخستین بار برای شخصِ امام رضا(ع) میخونه و دراین بین هم دو بیت رو امام خودشون، به شعر دعبل اضافه میکنند. و البته در پایان شعر، دعبل اشاره به امام زمان(عج) میکنه و اینکه ظلم و ظلمت روزی به پایان خواهد رسید و منجی خواهد امد و... که درباره این قسمت شعر امام رضا(ع) به دعبل میگن : این بخش رو روح القدوس به زبان تو جاری کرده.

نقطه عطف این کتاب که درواقع مثل کتاب رویای نیمه شبِ کتاب قبلی مظفرسالاری برای حداقل من وجود داشت حضور شخصیت امام موسی کاظم (ع) و و همچنین امام رضا (ع) و صدالبته معجزه های این بزرگوار هست. کتاب رویای نیمه شب گرچه آنچنان که انتظار می رفت و تبلیغ شد جذاب نبود ولی بخاطر حضور امام زمان(عج) و معجزه ایشون من کتاب رو خیلی دوست داشتم، همینطور که این کتاب رو بخاطر حضور امام (ع) دوست دارم. داستان عاشقانه کتاب برای من که آنچنان جذاب و خیره کننده نبود، اگرچه عاشقانه خوبی بود ولی من چون عاشقانه دوست ندارم و به یمن حضور امام کاظم وامام رضا (ع) این کتاب رو خوندم. ولی بشدت از نوع گفتار دعبل لذت میبردم. این تند زبانیش نشون از سرنترس داشتن دربرابر ظالمان عباسی برای من ستودنی بود. گاهی میگفتم الا هست که زبان دعبل رو از وسط با شمشیر دو نیم کنن. نیش زبانش اون هم در اون دوران خفقان خیلی خوب بود.

نکات جالب این کتاب برای من:

حضور اهل بیت(ع) و بیان برخی معجزه های ایشون مثل کتاب رویای نیمه شب

نحوه گفتار دعبل و تند زبانیش، حق گوییش دربرابر حکومت ظالم عباسی

اینکه از یه داستان عاشقانه برای بیانِ یک بخش از تاریخ استفاده کردن هم خوب بود.

جملات قشنگ کتاب :)

ساده و روان بودن کتاب.

توصیفات جالب از مکان ها

نکاتی که دوست نداشتم:

داستان از اواسط برای مثل ابتدا کشش نداشت و یک سیر نزولی پیش گرفت بنظرم.

و عاشقانه بیش از حدش!

چرا همش دختره بسیار زیبا و دلفریب بود؟! :/ مگه ما زشتا چمونه؟ :( :دی

در کل کتاب رو بخاطر حضور اهل بیت(ع) دوست داشتم. پیشنهاد میکنم دست کم یکبار بخونیدش.

جملات زیبای کتاب که دوستشون داشتم:

کسی که تجربه تلخی را دوباره تجربه کند،
قابل سرزنش است!

جمله ای از امام همانند کیمیا،
مس وجود انسان های مستعد را به طلا نزدیک می کند.


همیسه غبطه خورده ام
به کسانی که عزت نفس خود را
قربانی هوا و هوس نکرده اند!

چیزی که از حق نشانی در خود ندارد، حتی اگر سر به آسمان بساید
و ابر قدرت زمانه باشد، نابود شدنی ست.

پ.ن:عکس از اینترنت

پ.ن:اگر کتاب رو خوندین نظرتون رو بیان کنید :)

  • ۸نظر
  • ۱۹ دی ۱۴۰۰ ، ۱۸:۲۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱