اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

سال 403 سال عصبی بودن، دلخوری، قهر و نامهربونی بود برای من اما با این وجود نمیشه از خوبی‌هاش گذر کنم چرا که تجربه‌های به خصوصی داشتم.

سالی که تونستم رانندگی کنم و تنهایی مسیرهای مختلفی رو برم و بیام تا جایی که به مهارت خوبی تو رانندگی برسم. چندبار جریمه شدم، دوبار بخاطر سرعت و سبقت غیر مجاز و هر دوبار در یک موقعیت، نزدیک بود ماشینم تا 72 ساعت توقیف بشه. :)))

اولین مسافرت دانشجوییم رو اون هم تنها با جمعی که هیچ شناخت قبلی‌ای ازشون نداشتم رفتم. هرچند دو روز بود و تا مشهد رفتیم اما دوستای خوبی پیدا کردم و خوش گذشت. مخصوصا اینکه دوست نداشتم برگردم.

به خودم قول دادم برای تولدم یه کادوی خوب بخرم و اونم شد لپ تاپ.

کتاب خریدم، کافه با دوستم رفتم، کافه تنهایی رفتم. خوراکی‌های مورد علاقه‌م رو خریدم، ولخرجی کردم. پیش دکتر تغذیه رفتم، آزمایش دادم و حسابی برای سلامتیم خرج کردم و آخر سر هم هیچ مشکلی نداشتم الحمدالله.

مسافرت راهیان نور رفتم. تجربه‌ای که فکرش رو نمیکردم اینقدر منحصربه فرد و جذاب و معنوی باشه. عاشق اون مسافرتم. عاشق لحظه‌هایی که گذدروندم توی اون موقعیت بهشتی. عاشق خاکش، آب و هوا و تمام لحظاتی که گذروندم. دوستای خوبی هم پیدا کردم. جمع خوب و پر از حس خوب.

یکبار خواستگار به خونه راه دادم! یه عالمه چیز تو همون جلسه اول یاد گرفتم.

تنهایی بانک رفتم، وام گرفتم، قسطاشو دادم، تنهایی دکتر رفتم، تنهایی آزمایش خون دادم تنهایی نتیجه گرفتم. تنهایی بیرون رفتم، تنهایی امامزاده رفتم و نماز خوندم. دانشگاه رفتم، بالاخره امتحانات ترم یک رو به خوبی دادم. تنهایی روسری خریدم.

با همکارام آشتی کردم و سعی کردم نفرت و کینه رو توی دلم بکشم. درسای زیادی ازشون گرفتم بابت رفتارا و نامهربونی‌هایی که در حقم شد و همین برام تجربه ارزشمندیه. فهمیدم من یکی از بهترین همکارای توی دنیا رو دارم. ازش قدردانی و تشکر کردم و هنوزم قدردانش هستم بابت تمام خصلت‌های خوبش.

پولام رو پس انداز کردم. برای آیندم طرح و برنامه ریختم.

یکبار تصادف کردم. خیلی کوچولو. در حد شکسته شدن سپر ماشین.

بد خلقی کردمف نامهربونی کردم، گریه کردم. دلم شکست و حتی دل شکوندم.

روابط اجتماعیم رو گسترش دادم و با آدم‌های بیشتری دوست شدم. کتاب کم خوندم. آهنگ کم گوش دادم، فیلم کم دیدم.

403 برام سال استقلال بود. یه جاهایی احساس شدید تنهایی منو تا ته درهِ‌ی غم و ناامیدی برد. سالی بود که فقط خودم بودم و خودم. خودم از پسِ همه‌ی کارام براومدم. تنهایی یه جاهایی اذیتم کرد. چیزای جدید یاد گرفتم. استقلال فقط به معنی مجرد بودن نیست، آدم میتونه همسر باشه، مادر دو فرزند باشه و پر از استقلال روحی و اجتماعی، میتونه یه دختر مجرد باشه که هیچ مالکیتی معنوی‌ای و معنوی نداره توی زندگیش. استقلال باید توی نوع بینش و ذهن آدم باشه. آدم مستقل کسی هست که با وجود دلبستگی بتونه روحیه‌ی تنها بودن و درهم نشکستن رو حفظ کنه. دلبستگی با وابستگی خیلی فرق داره.

الانم اینجام با یه عالمه انرژی برای یه سال جدید.

  • ۱نظر
  • ۰۳ فروردين ۱۴۰۴ ، ۱۳:۵۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دیر زمانیست که به آینده فکر نکردم. درگیر گذشته و اتفاقات پیش پام که به تلخی میزد بودم. یهو به خودم اومدم میبینم، من چه برنامه ای برای آینده‌م دارم؟! مثلکسی که ناخواسته یه طنابی رو از سمت نامعلومی بگیره و به سمت خودش بکشه، انرژیه‌های منفی رو هی به سمت خودم با خودخوری، ترس،حرص خوردن، غمگین بودن، غر زدن، کم صبری، بدخلقی و... به سمت خودم کشیدم و کشیدم که تهش شد این حال بد! البته جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته و خوبه بفهمی اشتباه کردی. یه جاهایی هم دیگه از فهمیدن خسته شدم. میدونم علت حالم چیه، میدونم نباید، میدونم چرا، ولی جلوش رو نمیگیرم چون عادت کردم و ترک عادت موجب مرضه! آره خب انگار میلم به غم بیشتره. قبلا خیلی شادتر بودم. انگیزه داشتم برای آینده و رویا زیاد داشتم اما یه اتفاق خواسته ناخواسته زخمای قدیمی رو هم تو دلم باز کرد، یکسال نذاشت از چند روز جلو روم فراتر برم و اگه آینده نگری هم بود صرفا با ترس و دلهره و از سر اجبار برای بقا بود. لذت‌های کوچیک رو یادم رفته، قبلا با یه دونه برگ خشک تو پیاده رو ذوق میکردم اما الان وقتی به داشته‌هام نگاه میکنم، چیزایی که قبلا رویا بود برام، بازم خوشحالم نمیکنه.

میدونید آرامش داشتن و شاد بودن با در رفاه بودن فرق داره. ممکنه کسی امینت و رفاه داشته باشه ولی خوشحال نباشه. این دل تکلیفش معلوم نیست با خودش ولی تو باید حالیش کنی که چطور در هر حال خوب باشه.

هدف امسالم شاد بودن و شاد زیستنه.

بهارتون سبز و مبارک و خوش قدم.🌱

این شبا منو هم از دعاهاتون محروم نکنید :)

  • ۰نظر
  • ۰۱ فروردين ۱۴۰۴ ، ۲۰:۴۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
چند وقته دنبال این هستم که یه مشاور خوب توی شهرمون پیدا کنم و برم پیشش. دلم میخواد با کسی درباره‌ی همه مسائل حل نشده‌ی تو ذهن و قلبم حرف بزنم، میلیون‌ها گله و شکایت و دلشکستگی و غم تلبنار شدن روی هم و من بجای اینکه بهشون بها بدم و حلشون کنم فقط پرتشون میکردم یه گوشه خودشون حل بشن، اما درست نشد! با کوچکترین تلنگری یهو همه سرریز میشن. همیشه همه حال بدیام رو با مامانم به اشتراک میذاشتم اما از یه جایی دیدم که نمی‌خوام حال بدیام روی دغدغه‌های خودش اضافه بشه، مخصوصاً اینکه مادر خیلی غصه‌ی مشکلات و دغدغه‌های بچه‌شو میخوره. دوست دارم فکر کنه من خیلی خوبم و خوشحالم.
خودم میدونم که اینا مشکلات جدی ای نیست ولی اگه حل نشه میتونه جدی‌تر از چیزی که فکرش رو کرد بشه.
شنیدین گفتن بیمارای واقعی اونایی نیستن که میرن پیش روانشناس، بلکه اونایی هستن که بقیه از دستشون میرن پیش مشاور؟» حالا احساس میکنم از دست آدم‌های مضری که دورو برم هست و من احساساتم از دستشون لطمه دید، باید برم پیش کسی که بتونه کمکم کنه احساساتم رو ترمیم کنم. کسایی که حتی قبول ندارن چطور بهم آسیب زدن و اگر ناراحت و دلگیر شدم، آخرش من متهم به بی‌جنبه بودن و نازنازی بودن و یه آدم همیشه گریون شدم.
یادمه وقتی که پارسال یه سری اتفاقا از دست همکار نامحترم افتاد و من اینقدر از نظر روحی تحت فشار بودم بخاطر بخش بزرگی از احساساتی که کسی ازش خبردار نبود، گریه می‌کردم ناخوداگاه دچار فوران احساسی شده بودم. اون آدم برگشته بود به بقیه گفته بود: هرچی هم بهش میگی زود میزنه زیر گریه تا ترحم جلب کنه!» خدای من میدونه که چقدر از ترحم متنفرم و چقدر آدم مغروری هستم که ترجیح میدم کسی دشمنم باشه ولی دلش به حالم نسوزه و ترحم نکنه!
من درگیر مشکلاتی هستم که آدم‌های بی‌احساس و بی‌عقل و شعور برام ایجاد کردن. آدم‌هایی که جز نماز اول وقت و ریش و تسبیح و ظاهر سازی هیچ درک دیگه‌ای نداشتن و البته آدمی مثل ش که نمونه‌ی کامل یک انسان بیشعور نه تنها تو محل کار بلکه در شهر میتونم ازش اسم ببرم.
دست خودم نیست اینا همه زخمه. وقتی شروع میکنم یه جمله‌ی کوچی حرف زدن، یهو همه‌شون بیرون میان.
من آدمی بودم که همه به حال خوب و شادم قبطه میخوردن. به قلبم مهربونم میبالیدم، به نگاه گرمم به دنیا، به شادیای کوچیکی که از نظر بقیه شاید حقیرانه بود امام برای من بالاترین ارزش رو داشت. من دلم برای آدم دل‌رحم گذشته‌ی خودم تنگ شده. خیلی. من خیلی احساساتم سرکوب شده جوری که یادم رفته قبلاً چطور بودم. اما هنوز خودم باارزش ترین آدمم چون بعد این همه درد کشیدن به این نتیجه رسیدم که فقط خودم و خودم هستم که حامی و کمک‌ کننده‌ی خودم هستم. و میخوام حال خودم رو بهتر کنم و سلامت روانم رو بیشتر.
  • ۳نظر
  • ۰۹ آذر ۱۴۰۳ ، ۱۳:۲۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

دانشگاه رفتن از اون چیزی که فکرش رو میکردم سخت تره مخصوصا وقتی که هم درس بخونی هم کار کنی. به علاوه اینکه مجبور باشی غیر حضوری درس بخونی. دانشگاه رفتن برای من مدرک گرفتن و پز نمره‌ی خوب گرفتن نیست، دلم سواد و دانش میخواد. اینکه تو یک چیز که بهش علاقه دارم حرفه‌ای و متخصص باشم و بتونم خدمتی به دنیا ارائه بدم اما خب راستش با اینجوری دانشگاه رفتن، خیلی امید ندارم هرچند که راههای دیگه‌ای هم هست تا بتونم با تخصص برای کمک به دنیای بهتر تلاش کنم.

این روزا منزوی تر از همیشه شدم. 90 درصدش به محیط کارم برمیگرده به همکارام. خیلی دوست دارم بنویسم حتی شاید ما بین یه عالمه آبغوره بگیرم اما باید تحمل کنم و این زخم دردناک رو بازش نکنم بهتره. فقط میتونم اینو بگم که حضور آقای ح بهم نیروی موندن و تلاش کردن میده. هنوزم با گذاشت یکسال احساس میکنم حقم رو خوردن و دلم تو محیط کار قبلیمه. من از لحاظ کار تو حرفه‌م خیلی جلو رفتم و اگه محیط کارم نزنه تو ذوقم خیلی خیلی جای پیشرفت دارم اما یه جاهایی ول میکنم و دل و دماغ جلوتر رفتن ندارم. دلم خیلی برای محیط کار قبلیم تنگ شده، خیلی...

  • ۵نظر
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۳ ، ۲۳:۰۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

مهرماهِ امسال رو کم دوست دارم. ماه عصبانیت و دلخوری و قهر بود برام، اما اتفاق خوب هم افتاد. مهر، ماه ترسناکیه برام چون داره یادآوری میکنه فقط یکماه دیگه تا تولدم باقی مونده و بعدش شروع یک سن جدید و باز بزرگتر شدن و سختی و چالش های بیشتر. چالش های بزرگسالی تا اینجا خیلی اذیتم کرده. هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که بخوام اینقدر درگیر زندگی و روابط و پیچیدگی های زندگی آدمی بشم. حالا علت اینکه اکثر آدم های بزرگ دوران کودکیم آرزوی بیخیالی دوران کودکیشون رو داشتن، میفهمم. بزرگسالی چالش سختیه. تنها کسی که درکت میکنه خودتی، تنها کسی که کمکت میکنه خودتی، تنها کسی که بلندت میکنه خودتی، دیگران مسئول گرفتاری و مشکلات و ناتوانی های تو نیستن! نهایت کمک بقیه میتونه درک کوچیکی باشه که از طرفشون ببینی. بزرگسالی مثل کودکی نیست که همیششه مامانت هواتو داره زمین نخوری، غذا بهت میده، لباسش رو عوض میکنه و دائم مراقب خواسته هاته. بزرگسالی مسئولیت سنگینی هست که خودت تنهایی باید به دوش بکشی. موقع درد کشیدن کسی نوازشت نمیکنه، هرموقع هم عصبانی باشی، آزرده باشی تازه باید نگران رفتارت با دیگران هم باشی که مبادا رنجیده بشن. میدونی چون بقیه هم تو چنین موقعیت هایی قرار دارن و تو اونقدر درگیر مسائل و هزارتوهای زندگی خودتی که فرصت حل چالش های دیگری رو نداری. وقتی انیمیشن آنه شرلی رو میدیدیم، سن های جوانی آنه دیگه مثل قبل پر شور و شر نبود. اون هیجان قشنگ و حس خوبی که از حرف زدنش یا کاراش میگرفتی دیگه خبری نبود. بزرگ شده بود، آروم، بی‌تفاوت به هیجان های کودکی و سخت‌گیر برای دوران بزرگسالی. برام جای سوال بودکه چرا اخلاق آنه اینقدر فرق کرده بود و طلبکار بودم از این اُفت هیجان و جذابیت اما خب الان با تمام وجودم درک میکنم آنه رو. من که کودکیم بی شباهت به آنه نبود و الان بزرگسالیم گرفتار همون رفتارها و اخلاقیات شدم.

اون احساس ذوق بعد دیدن چیزهای کوچیک، خنده‌های از ته دل، رویاهای فانتزی و بامزه، خیالپردازی غیر واقعی همه و همه انگار دود هوا شده.

به هرحال بزرگسالی خیلی سخته بشدت سخت. و همین باعث میشه از ازدواج بترسم. اتفاقی که فرای چالش‌های بزرگسالیه که من هنوز گاهی به این نتیجه میرسم که آمادگی‌شو ندارم. به هرحال باید تحمل کرد...

پ.ن: این آهنگ رو خیلی دوست دارم برای پاییز. بشنوید و لذت ببرید :))


  • ۱نظر
  • ۲۷ مهر ۱۴۰۳ ، ۱۲:۲۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱